جدول جو
جدول جو

معنی کنار بین - جستجوی لغت در جدول جو

کنار بین
زایمان کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کارابین
تصویر کارابین
نوعی تفنگ لوله کوتاه سرپر، قرابین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاربین
تصویر کاربین
کاربیننده، کارشناس، کاردان، ماهر، برای مثال شکر ایزد را که ما را خسرویی ست / کارساز و کاربین و کاردان (فرخی - ۲۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ شَ)
طلوع صبحی. کوکبی که دیده شود به صبح. (مفاتیح از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و این چیز است علویان را خاصه زیرا که بوقت فروشدن آفتاب همی برآیند اندر آن حال و اما پارسیان را کنارشبی خواندندی ولیکن این نام بر حالی فکندندی که هم علویان را بود و هم سفلیان را و آن تغریب است که او را هم کنارشبی خواندندی. و مغرب با وی یاد کردندی تا فرق بوده میان او و آن. (التفهیم ص 463)
لغت نامه دهخدا
آنکه کار را بنگرد، کاردان، کارشناس:
شکرایزد را که ما را خسرویست
کارساز و کاربین و کاردان،
فرخی،
کاربینان که کار او دیدند
از خداترسیش بترسیدند،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
منسوب به کنار. آخر و آخرین. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(پَ /پِ گُ)
فالچی. فال بین. (یادداشت مؤلف). فالگیر. رجوع به فال بین و فالگیر شود
لغت نامه دهخدا
نوعی تفنگ کوتاه و سبک که مدتی طولانی مورد استعمال سواره نظام و شکاریان پیاده اروپای غربی بود، نوعی مدبر که در کوهنوردی هنگام استفاده از طناب بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کام بین
تصویر کام بین
آنکه بکام خور رسیده کسی که بمراد خویش رسیده کامیاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنارگین
تصویر کنارگین
جانبی طرفی: کنارگین بجنبد و میانگین بایستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار بینی
تصویر کار بینی
کار دانی کار شناسی، (تد زنان) کار عمل: (مرده شورت ببرد با این کار بینیت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاربین
تصویر کاربین
کارشناس، کاردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاربین
تصویر کاربین
کاردان، کارشناس
فرهنگ فارسی معین
دچار شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
کنارگذاشتن چیزی، ترک، ترک کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کنار گذاشتن چیزی، ترک کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تلف شدن، ذبح غیر شرعی، حرام شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
گرفتگی عضله، کرخت شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
آرواره ی پایین
فرهنگ گویش مازندرانی
تمام شدن، به پایان رسیدن، نوعی نفرین که در مقام و به معنی
فرهنگ گویش مازندرانی
لبه دادن، دور انداختن
دیکشنری اردو به فارسی